Updated On : <% book.up_date %>
Dewy : <% book.cat.dewey %>/<% book.ID %>
Number Of Pages : <% book.pages %> Downloads : <% book.load_nom %> Displayed : <% book.visit_nom%> Download PDF : http://qalamlib.net/en/book/download/1068/pdf Contact Site Admin About This Book
Tags For This Books
Other Volumes Of This Book
Book Name <% book.name%>
ابوخلیفه علی بن محمد القضیبى درباره خود می گوید:
من درخانوادهای شیعه پرورش یافتم که با خدمت علمی و تبلیغاتی برای مذهب، به خدا تقرّب میجُست. در کودکی پدرم را از دست دادم، بعد از درگذشت پدرم داییام سرپرستی من و برادرانم را به عهده گرفت، او آخوند معمم بود که در یکی از حوزههای علمیه منطقه (جد حفص) بحرین درس خوانده بود و پس از آن درس خود را در شهر قم ایران تکمیل و به پایان رسانده بود.
او به شدت مراقب ما بود و میکوشید تا ما با دوستان ناباب و بد همراه نشویم و به دنبال آنچه مایة بدنامی ما و ناخشنودی پروردگارمان میگردد و اخلاق و رفتارمان را فاسد میکند نرویم. او چنان برای تربیت ما میکوشید و مراقب ما بود که وقتی دانست که من بعداز گرفتن دیپلم میخواهم وارد آموزشکدة موسیقی شوم و در آینده به عنوان استاد موسیقی به این کار بپردازم به شدت ناراحت شد و به من اعتراض کرد و گفت: من در بچّگی کسی را نداشتم که دست مرا بگیرد و مرا نصیحت کند، از این رو بسیار زندگی دشواری به سرکردهام، پس تو نصیحت مرا گوش کن.
میتوانم بگویم که داییام نقش بزرگی در بیرونراندن این فکر از سرم داشت ... و علاوه از این عواملی دیگر هم بود که مانع رفتن من به این سمت گردید.
اما مادرم به امید اجر و پاداش الهی و با این احساس که به امام حسین خدمت میکند به شدت به مشارکت در مناسبتهای دینی (عزا و شادیآور) علاقهمند بود. حتی بیماری مادرم را از مشارکت در این مراسمها باز نمیداشت زیرا او معتقد بود که مشارکت در این مراسم مایه شفا و بهبودییافتن از بیماری و سبب خیر و برکت است و عدم مشارکت در آن گناه و معصیت است.
پدربزرگم (پدر مادرم) شغلش این بود که طبلهای سنتی را میساخت که برای همآهنگکردن راهپیماییهای دستههای عزاداری امام حسین نواخته و به کار گرفته میشوند.
ناگفته نماند که من و همة خانوادهام در آن زمان از مقلّدان آیتالله خوئی بودیم.
و از آن جا که من در چنین محیطی تربیت شده بودم از کودکی دوست داشتم که در مراسم عزاداری و مدّاحی حاج عباس که در محلّة (الحمّام) شهرمنامه برگزار میشد شرکت کنم، از همان کودکی به شدت میکوشیدم تا اول وقت و خیلی زود در هر مراسمی به محل سوگواری بروم، تا اینگونه بتوانم قبل از دیگران پرچمی که معمولاً در دستههای عزاداری امام حسین حمل میشود را به دوش بگیرم. و وقتی کمی بزرگتر شدم دیگر به همراه دستههای عزاداری به زنجیرزنی میپرداختم.
درمدرسه هم، من و دوستانم به شدّت به مناسبتهای دینی علاقهمند بودیم، زیرا مناسبتهای دینی و مذهبی فرصتی بود تا از فضای درس و تحصیل برای مدتی دور شویم و نفس راحتی بکشیم، و در چنین مناسبتهایی به بهانة مشارکت در مراسم خیلی غایب میشدیم، به خصوص که اغلب اساتید مدرسهای که من در آن درس میخواندم شیعه بودند، از این رو ما به خاطر غیبت از مدرسه مورد بازخواست قرار نمیگرفتیم، بلکه آنها ما را تشویق میکردند.
متأسفانه باید بگویم که بسیاری از جوانان از فرارسیدن چنین موقعیتهایی به شدت خوشحال میشدند، زیرا آنها میدیدند که مراسم و مناسبتها فرصتی طلایی برای دختربازی و چشمچرانی است، چون که در چنین مناسبتها دختر و پسر خیلی راحت با هم قاطی میشوند.!
خانوادة ما به نذر خیلی اهمیت میداد، عمهام همیشه سقط جنین میکرد؛ یا قبل از تولد فرزندش میمرد و یا اینکه بعد از تولّد بلافاصله فرزندش میمرد، بارها او چنین شده بود تا اینکه دیگر خانوادة ما از صاحب فرزند شدن عمهام احساس ناامیدی میکردند، در این وقت آنها برای امام علی نذر کردند که اگر به عمهام فرزندی بدهد و آن را از هر آسیبی حفاظت کند هر سال در روز عاشورا کودک را در میان دستة عزادار بیاورند و او را در کفنی بپیچند که با خون عزادارانی آغشته شده است که با زنجیر و چماق به سر و سینة خود میزنند و پس از آن او را بر اسبی سوار نمایند که شبیه اسب امام حسین است. بالاخره عمه ام صاحب فرزندی شد، پدر نوزاد او را عقیل نام گذاشت، چند سال بعد از انجام دادن نذر عقیل متوجه شد که باید فقط برای خدا نذر کرد و امام یک انسان است که او و هیچ انسانی دیگر سزاوار عبادت و پرستش نیستند. و از هیچ انسانی کمکخواستن و نذرکردن برای او و به فریادخواندنش جایز نیست.
و خلاصه اینکه عقیل پدرش را قانع کرد که چنین نذری حرام و نامشروع است، و همچنین او در مورد این مسئله با دوستانش بحث و مجادله میکرد.
دراین خصوص مرا هم حکایتی هست که از داستان عقیل کمتر نیست، زمانی که من بچه بودم گردنم مورد عمل جراحی قرار گرفت، بعد از مدت کوتاهی دوباره زخم سرباز کرد و مرا دوباره جراحی کردند.
مادرم میگوید: وضعیت سلامتی تو خیلی بد بود و تو بین مرگ و زندگی دست و پا میزدی، مادرم از آن جا که میترسید مبادا من از بین بروم از روی سادگی نصیحت یکی از آخوندها را باور کرد، آن آخوند او را نصیحت کرده بود که به یکی از زیارتگاههای منامه در منطقه سقیّه برود و نذر ویژهای برای امام علی کند تا من از بیماری بهبودی بیابم. زیرا مادرم همانند همه شیعهها معتقد بود که عتبات و مقبرهها سود میآورند و زیان را دور میکنند.
به علت شرایط ناخواستهای سالهای زیادی گذشته بود و مادرم نتوانسته بود در طی سالها نذر خود را انجام دهد تا اینکه من بزرگ شدم. وقتی به توفیق الهی سنّی شدم و به عقاید اهل سنت روی آوردم، خانوادهام خواستند تا برای من دلیل بیاورند که من با سنّیشدنم در واقع به اهل بیت جفا نموده و توهین کردهام! و نذرمادرم را یادآوری کردند و با صراحت به من گفتند: اگر اهل بیت نبودند تو از بیماری بهبودی نمییافتی و امروز زنده نبودی، سپس مرا از تساهل و سُستیورزیدن در مورد نذر هشدار دادند و مرا تشویق کردند تا همراه با آنان برای ادای نذر به همان زیارتگاه بروم ... تا اینگونه از آسیبهای زندگی نجات یابم.
و بارها کوشیدند تا مرا برای رفتن به زیارتگاه قانع کنند وتلاش کردند تا دوباره شیعه شوم، اما موفق نشدند. اما آنچه در این قضیه خندهآور بود این بود که بعد از آنکه سالها این مکان به عنوان زیارتگاه و مکانی مقدس محل رفت و آمد شیعیان بود و حاجت میخواستند و برای آن نذر میکردند معلوم شد که همه شایعاتی که در مورد آن زیارتگاه پخش شده دروغ و خیالبافی هستند و در آن جا هیچ چیزی نبوده است، وبعداً کاملاً منهدم شد و با خاک یکسان گردید ولله الحمد .